دهـکــده ادبـیــات پـاســارگــاد
به وبلاگ خودتون خوش آمدید امیدوارم لحظات خوبی را سپری کنید
یک روز کاملاً معمولى تحصیلى بود . به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى تدریس آماده ام . اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را کنترل کنم و ببینم تکالیفشان را کامل انجام داده اند یا نه . هنگامى که نزدیک تروى رسیدم ، او با سر خمیده ، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم که تکالیفش را انجام نداده است . او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان کند که من او را نبینم . طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم و گفتم : " تروى ! این کامل نیست . " او با نگاهى پر از التماس که در عمرم در چهره کودکى ندیده بودم ، نگاهم کرد و گفت : " دیشب نتونستم تمومش کنم ، واسه این که مامانم داره مى میره . "(((((بقیه داستان را در ادامه مطلب دنبال کنید)))))

ادامه مطلب...
ارسال توسط نــاهـــــیــد
ﻣﻌﻠﻢ ﻋﺼﺒﯽ ﺩﻓﺘﺮ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻛﻮﺑﯿﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ... :ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﺷﺪﻥ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﮐﺴﯽ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺟﻮﺭ ﻛﺮﺩ، ﺳﺮﺵ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺗﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﻌﻠﻢ ﻛﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﻟﺮﺯﺍﻥ ﮔﻔﺖ:ﺑﻠﻪ ﺧﺎﻧﻮﻡ؟ ﻣﻌﻠﻢ ﻛﻪ ﺍﺯ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺷﻘﯿﻘﻪ ﻫﺎﺵ ﻣﯽ ﺯﺩ، ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﮕﻢ ﻣﺸﻘﺎﺗﻮ ﺗﻤﯿﺰ ﺑﻨﻮﯾﺲ ﻭ ﺩﻓﺘﺮﺕ ﺭﻭ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﻧﻜﻦ ؟ ﻫـــﺎ؟! ﻓﺮﺩﺍ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﺭﻭ ﻣﯿﺎﺭﯼ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﭽﻪ ﺑﯽ ﺍﻧﻀﺒﺎﻃﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻛﻨﻢ! ﺩﺧﺘﺮﻙ ﭼﻮﻧﻪ ﯼ ﻟﺮﺯﻭﻧﺶ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﻛﺮﺩ...ﺑﻐﻀﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﻗﻮﺭﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻮﻡ...ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﯾﻀﻪ...ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﮔﻔﺘﻪ ﺁﺧﺮ ﻣﺎﻩ ﺑﻬﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﻣﯽ ﺩﻥ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﻛﻨﯿﻢ ﻛﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮔﻠﻮﺵ ﺧﻮﻥ ﻧﯿﺎﺩ. ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺷﯿﺮ ﺧﺸﻚ ﺑﺨﺮﯾﻢ ﻛﻪ ﺷﺐ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﻜﻨﻪ...ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ...ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﮔﻪ ﭘﻮﻟﯽ ﻣﻮﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻢ ﯾﻪ ﺩﻓﺘﺮ ﺑﺨﺮﻩ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺩﻓﺘﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺭﻭ ﭘﺎﻙ ﻧﻜﻨﻢ ﻭ ﺗﻮﺵ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ...ﺍﻭﻧﻮﻗﺖ ﻗﻮﻝ ﻣﯽ ﺩﻡ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ... ﻣﻌﻠﻢ ﺻﻨﺪﻟﯿﺶ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺗﺨﺘﻪ ﭼﺮﺧﻮﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺑﺸﯿﻦ... ﻭ ﻛﺎﺳﻪ ﺍﺷﻚ ﭼﺸﻤﺶ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﻧﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﺷﺪ.


تاریخ: شنبه 4 آذر 1391برچسب:داستان ادبی,داستان معلم,
ارسال توسط نــاهـــــیــد
آخرین مطالب

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 155 صفحه بعد